پندها، نکتهها و ضربالمثلها| ۷
ضربالمثلها
اگر على ساربان است میداند شتر را در کجا بخواباند
دو نفر یکی شیعه و دیگری سنّی، با هم در مسئلهای از مسائل مربوط به مذهب شیعه و سنّی، مناظره میکردند. شیعی گفت: آقایم علی به بهشت میرود و عمر به جای دیگر.
سنّی گفت: اشتباه میکنی، روز قیامت، عمر سوار بر شتری میشود و علی(ع) پیاده افسار شتر را گرفته است، به بهشت میرود. شیعی گفت: «اگر علی ساربان است میداند شتر را در کجا بخواباند.»[1]
هم خدا هم خرما
قبل از اسلام، بعضی از اعراب، معبود خودشان را از خرما میساختند و بر آن سجده میکردند و بعد که گرسنه میشدند آن را میخوردند. حتی نقل شده عمر پیش از مسلمان شدن، صبح از خرما، بت درست میکرد، عصر که گرسنه میشد آن را میخورد. مورّخین درباره وی نوشتهاند: «اَکَلَ رَبَّهُ مِنَ المَجَاعَةِ: او پروردگارش را بر اثر گرسنگی خورد.» (هم خدا میخواست و هم خرما)[2]
بار کج به منزل نمیرسد
شخصی بار سفر بسته، وسایل سفر را در یک تای خورجین گذاشت و تای دیگر، خالی بود. از اینرو کراراً خورجين را پشت الاغ میانداخت، آن طرفی که پر بود، سنگینی کرده به زمین میافتاد. شخصی به او گفت: بار کج به منزل نمیرسد.[3]
با توكّل زانوی اشتر ببند
روزی شتر رسول خدا(ص) گم شد، عدّهای پس از زحمت بسیار آن را پیدا کردند و به حضور حضرت آوردند. آن حضرت به غلام خود فرمود: «مگر در موقع خواباندن شتر، زانوان او را نبستی؟»
غلام: نبستم، بلکه توکّل به خدا کرده و آن را خواباندم.
پیامبر: «اِعْقِلْ وَ تَوکَّل: اوّل زانوی شتر را ببند، بعد توکّل کن!»
چنان که مولانا در دیوان مثنوی میگوید:
گفت پیغمبر به آواز بلند:
با توکّل زانوی اشتر ببند[4]
حسنعلی جعفر
سه نفر نزد شخصی به عنوان خواستگاری دخترش آمدند، یکی از آنها به نام حسن، دیندار بود، ولی مال و جمال نداشت. دیگری به نام علی، جمال داشت ولی دارای دین و مال نبود. سوّمی به نام جعفر، ثروتمند بود، اما دین و جمال نداشت. پدر دخترش را به خلوت طلبید و خواستگاران را معرّفی نموده و گفت: «کدام یک از اینها را انتخاب میکنی؟»
دختر در جواب گفت: «حسنعلی جعفر را!»
دسته گلی به آب داده
مردی بینهایت بدشانس و بداقبال بود، در هر عروسی قدم مینهاد، تبدیل به عزا میشد. اتفاقاً خواستند برای پسرعمویش عروسی بگیرند، از او خواهش کردند، از روستا خارج شود تا عروسی تبدیل به عزا نشود، او هم قبول کرده و رفت و در باغی که در بیرون آن روستا بود نشست، تا عروسی تمام شود، سپس بعدازظهر برخاست و از آن باغ دستهگلی را فراهم کرد و در نهر آبی که به خانه عروس و داماد جاری بود انداخت که شرکتکنندگان عروسی، دستهگل را بگیرند و اظهار فرح و شادی کنند. غروب به خانه برگشت، دید صدای گریه و عزاداری در آن خانه بلند است، علّت را پرسید، گفتند: نمیدانیم کدام بیعاطفه، دستهگلی را به آب انداخته، بچّهای در مجلس عروسی خواسته آن دستهگل را بگیرد، در آب افتاده و غرق شده و عروسی تبدیل به عزا گشته است.[5] از اینرو هر کس که بر اثر ناشیگری، به جای کار نیک، ناخودآگاه کار بد میکند گویند: «دستهگلی به آب داد.»
سوراخ دعا را گمکرده
گویند: شخصی در مستراح به جای دعای استنجاء این دعا را که مخصوص وقت افطار است میخواند: «اللَّهُمَّ لَكَ صُمْتُ وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْتُ: خدایا برای تو روزه گرفتهام، و با رزق تو افطار میکند.»
شخصی از دور شنید و گفت: خوب دعایی است، اما سوراخ دعا را گم کردهای.[6]
زیرا دعای پس از دفع مدفوع این است: «الحَمدُلله الَّذِي اَدْفَعَ عَنِّی الْبَلَاءِ وَ أَیَت عَنِّی الاذَى: سپاس خداوندی را که بلا را از من دفع کرد، و مایه رنج و آزار را از من زدود.»
دعوا سر لحاف ملّا بود!
ملّانصرالدین خوابیده بود، صدای غوغا از کوچه به گوشش رسید، برخاست و لحاف خود را بر سر کشید و از خانه بیرون رفت، تا سبب غوغا را بفهمد، اتفاقاً غوغا کنندگان جمعی مست بودند که در کوچه در هم ریخته و عربده میکشیدند، همینکه ملّا را با آن صورت نگریستند، لحاف را از سرش کشیدند و پا به فرار گذاشتند، ملّا بدون این که ایشان را تعقیب کند، به خانه برگشت. زنش از او پرسید: چه خبر بود؟ ملّا گفت: «این همه غوغا بر سر لحاف ملّا بود، آن را بردند و غوغا هم، تمام شد»[7]
الاغ ما از کُرّگی دُم نداشت
شخصی از مردی (مثلاً به نام جاسم) مبلغی طلبکار بود و از وی مطالبه طلب خود را نمود، جاسم انکار کرد. طلبکار روزی تصمیم گرفت با کمک عدّهای، طلب خود را از جاسم بگیرد، هنگامی که نزد جاسم آمدند، جاسم فرار کرد، آنها در تعقیب او به راه افتادند، جاسم بر پشت بامی رفت و از آنجا خود را به حیاط انداخت، اتفاقاً آن بخت برگشته بر روی پیرمردی که مریض و بستری بود و دور او را بستگانش گرفته بودند سقوط کرد، و آن پیرمرد از دنیا رفت. خویشان پیرمرد نیز جاسم را تعقیب کردند تا این که جاسم به بیابانی رسید. اسبی را دید که فرار کرده و گروهی برای گرفتن او سعی میکنند و فریاد میزنند جلو اسب را بگیر، او سنگی برداشت که جلو اسب را بگیرد، همین که پرتاب کرد به یکی از چشمان اسب خورد، و چشم آن حیوان زبانبسته کور شد. صاحبان اسب نیز جاسم را تعقیب کردند، تا به محلّی رسید. جاسم در آنجا ديد الاغی بر زمین افتاده و گروهی درصدد هستند آن را بلند کنند و کمک میخواهند، خود را به آنها رسانید و دم الاغ را گرفت که بلند کند ناگاه دم از بن کنده شد، صاحب الاغ نیز با همراهانش جاسم را تعقیب کردند، سرانجام وی را محاصره کرده و گرفتند و به طرف دادگاه نزد قاضی آوردند. در همان وقت ورود، آن بداقبال اشارهای به قاضی کرد که بلی اگر به نفع من قضاوت کنی سبیلت را چرب میکنم، از اینرو قاضی مطلب را تا «فيها خالدون» خواند. محاکمه شروع شد.
اوّلی گفت: جاسم مبلغی هنگفت به من بدهکار است و نمیدهد،
قاضی گفت: سند خود را نشان بده، گفت: سند ندارم. قاضی گفت: بنابراین ادّعای بیمورد میکنی؛ از دادگاه خارج شو. او بیرون آمد.
گروه دوّم گفتند: پدر ما مریض و بستری بود جاسم از پشتبام خود را روی او انداخت و او از دنیا رفت و اکنون مطالبه دیه او را میکنیم.
قاضی گفت: پدر شما چند سال داشت، گفت: هفتاد سال داشت. قاضی گفت: جاسم سی سال دارد، چهل سال خرجی او را بدهید تا به هفتاد سال برسد، آن وقت دیه پدرتان را مطالبه کنید. گفتند: چنانچه حرفی نداشته باشیم، آزادیم؟ گفت: آزادید؛ آنها نیز رفتند.
صاحبان اسب گفتند: ما گفتیم جلو اسب ما را نگه دار، این شخص (جاسم) سنگی برداشته و یکی از چشمان اسب ما را کور کرد و اکنون مطالبه «ارش» (تفاوت قیمت صحیح و معیوب) از وی داریم.
قاضی گفت: باید اسب را دو نصف کنیم، آن نصفی که چشم سالم در آن است هر چه قیمت داشت با قیمت نصف دیگر مقایسه کنیم، و ارشش را بدهد. آنها از این عمل، راضی نبودند و حرف خود را پس گرفتند و رفتند.
همینکه نوبت به صاحب الاغ رسید، گفت: «الاغ ما از کرّگی دم نداشت» و با یک جمله کوتاه خود را از دردسر بگو مگو خلاص کرد.[8]
جلو دریا را میتوان بست، ولی دهن مردم را نه
روزی لقمان به فرزند خود گفت: «فرزند ارجمندم! دل خود را مقیّد به تحصیل رضای مردم مگردان، زیرا این موضوع از برای تو حاصل نمیشود، التفات به این کار نکن، بلکه خود را مشغول به کسب رضای خداوند گردان.
برای این که این درس و پند ارزنده، همیشه در نظر فرزندش بماند و آن را فراموش ننماید، درازگوش خود را حاضر کرد و گفت: فرزندم سوار شو! تا به شهری رویم.
فرزند سوار شد، و پدر پیاده به دنبال او روان گشت، مسافتی را که طی کردند، به جماعتی رسیدند، جماعت، رو به پسر لقمان کرده و گفتند: «ای پسر بیادب! پدر تو پیاده و تو جوان و نیرومند سوار شدهای؟! آیا این است احترام به پدر؟»
فرزند پیاده شد، و پدر سوار گشت، مقداری راه پیمودند، به گروهی برخورد کردند، آنان پدر را مخاطب ساخته و گفتند: ای پیرمرد تنپرور! آیا فرزند داری چنین است؟ پسر جوان کمتجربه زحمت ندیده را پیاده به دنبال خود میدوانی و خود که کارآزمودهای، سوار میشوی؟ آیا این است طریقه تربیت اولاد و ضعیفنوازی؟
لقمان، پیاده شد، آن حیوان را به جلو انداخته، خود و فرزندش به دنبال آن پیاده رهسپار شدند به جمعی رسیدند؛ آنان گفتند: شما عجب مردم نادان و بیشعوری هستید! که الاغ بدون بار در جلو شما میرود و خودتان پیاده میروید.
بار چهارم، هر دو سوار شدند و قدری که راه رفتند رسیدند به کنار دریایی که جلو آن را سدّ بسته و جمعی در آنجا بودند، وقتی ایشان را به آن صورت دیدند؛ گفتند: مگر خدا رحم در دل شما نیافریده «رحم خوب است اگر در دل کافر باشد» شما دو نفر بر یک حیوان زبانبسته، سوار شدهاید، مگر انصاف و مروّت ندارید؟
در این هنگام لقمان و پسرش هر دو پیاده شده چند قدم از مردم دور گشتند و لقمان گفت:
«ای فرزند! حالا فهمیدی که هر اندازه به میل مردم رفتار کنی، باز نمیتوان رضایت آنان را به دست آوری؟»
سپس اشاره به طرف دریا کرد و گفت: «فرزندم! جلو دریا را میتوان بست، امّا دهن مردم را نمیتوان بست.»[9]
و همین جمله ضربالمثل گردید.
پینوشتها
[1] . رنگارنگ ج ۱، ص ۳۳۵.
[2] . داستانهای امثال، ص۲۰۶.
[3] . داستانهای امثال، ص ۴۵.
[4] . رنگارنگ، ج ۱، ص ۳۳۷.
[5] . کشکول بيان الحق، ص ۱۰۶
[6] . رنگارنگ ج ۱ ص ۳۳۹.
[7] . کلیات ملّا نصر الدين.
[8] . این داستان با بیان دیگری در کتاب داستانهای امثال ص ۱۸۴ مذکور است.
[9] . داستانهای امثال، ص ۲۲۰.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی